چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

مستراح فکری یا چرا آفتابه ی خانه ی ما زرد است ؟!

فکر کنم درصد خیلی زیادی از مردم با من موافق باشند که یکی از بهترین مکان هایی که توش میشه خوب فکر کرد مستراح است .این اقوام خارجکی که با خودشون مجله و کتاب هم میبرن مستراح ( والا ما که از نزدیک ندیدیم که ، اینجوری میگن !) من هم یه بار همچین جو کتاب خوندن گرفته بودم ، کتابم رو با خودم بردم مستراح ، چشمتون روز بد نبینه ،آخر کار !! نمیدونستم کجا بذارمش این کتابه رو ! آخر با یه وضع افتضاحی کتابمو از دام کثیف شدن نجات دادم و اومدم بیرون ولی چه بیرون اومدنی ! تا کتاب به دست از مستراح خارج شدم خیل متلک و تیکه و آه و افسوس مادرانه جهت تولید یه دختر عقب مونده و اینا بود که نصیبم شد ...ا

کلا ولی مستراح رو دوست دارم ، لامصب یه آرامشی داره که هیچ جای دنیا پیدا نمیشه ، از لغت مستراح هم خیلی خوشم میاد مخصوصا اگر بابام تلفظش کنه ! ولی یه چیز مستراح خونمون رو دوست ندارم ، اونم اینکه ما آفتابمون زرده ! اصولا آفتابه باید قرمز باشه تا نوستالوژی داشته باشه ، اصلا الان که دیگه سیفون و تجهیزات کامل هست ، چرا هنوز ما آفتابه داریم؟؟ البته مامانم معتقده که تو مستراح همیشه باید یه آفتابه پر آب باشه ، اومدیم و آب رفت یهو ، آدم چه گِلی به سرش بگیره آخه اونموقع؟؟

آفتابه رو برای شخص من میشه به نوشتن تعمیم داد ، میگی چه جوری؟ خوب نوشتن برای من مثل ریختن یه آفتابه پر آب ه روی تراوشات ذهنیم ، که همچین برن پایین ، ته اعماق فاضلاب زندگی و یه چند ساعتی شاید سکوت فکری بعدش باشه ، آخه تو مغز من همیشه درگیریه ، بین خودم و خودم ، گاهی با خودم بحث میکنم ، گاهی دعوا ، به خودم فحش میدم حتی ، گاهی که میبینم سخته خودم به خودم هی جواب بدم ، یه چند تا بازیگر اضافه میکنم ، با هم حرف میزنیم ، بحث های عقیدتی - اجتماعی و .. میکنیم ، بعد من با خودم حال میکنم که ایول بابا ، من چه سخنران خوبیم ، نه که همیشه میتونم خودم رو متقاعد کنم ، از این لحاظ ! گاهی داد هم میکشم سر خودم (بین خودمون باشه ) تازه یه وقتایی هم یه داستانی رو شروع میکنم ، خودم و بازیگرای ذهنیم مشغول میشیم ، هر کی نقش خودشو بازی میکنه ( این رو به یه دوستی گفته ام قبلا ، قبل شما ی خواننده اون دوست تنها موجودی بود که از این موضوع خبر داشت ، گفتم که بدونی چه راز بزرگی رو فاش کردم برات ، بعله ) ، خیلی خوبه چون حرفایی رو که توی عالم واقعیت نمیتونم به بعضیا بگم ، تو ذهنم بهشون میگم و عکس العملاشون رو حدس میزنم ، آدم عقده ایی نمیشه اینجوری ، البته ممکنه دیوانه بشه ها ، گفتم این رو که مشغول ضمه نباشم (نمیدونم درست نوشتم یا نه ، حالش رو هم ندارم فرهنگ لغت نگاه کنم ) البته اکثر داستانای اینجوریه من پایان نداره ، نمیدونم چرا ، شاید چون بعد چند ساعت تقلای فکری خسته میشم ، شاید چون گاهی حرفامو که به بازیگر اصلی داستان میگم گریه ام میگیره از تو فازش میام بیرون ، شایدم چون نمیخوام پایانش رو تصور کنم ، که اگر یه وقت تو عالم واقعیت اون صحنه ها پیش اومد (بار ها شده ) قبلا ندیده باشم تهش رو ، حدسش نزده باشم ، یا منتظر چیز خاصی نباشم که اگر اتفاق نیوفتاد حالم گرفته بشه !

خلاصه ذهن مرخصی دارم گلاب به روتون ، از آفتابه رسیدم اینجا ، این روزا اینقدر حرف تو گلوم تلنبار شده که خودمم گاهی نمیفهمم چی میگم ،آخه هزار تا حرف نگفته و بغض فروخورده که با هم جمع بشن ، نتیجه ی بیرون ریختنش یه چیز نامفهوم

سر درگمیه ، مگر اینکه اینقدر بگی بگی بگی تا حس کنی ته کشیدی ، حرفات نه ها ، حس هاتو میگم ، خوبه گاهی آدم هیچ حسی نداشته باشه ، خلاء مطلق ، ولی بیشتر وقتا ، اینجور موقع ها سکوت یقه ی آدم رو میگیره ، گندش وقتی در میاد که اهل گوش کردن باشی ، بیان برات بگن از غم هاشون ، هی تو بغضت گنده تر بشه ، عزیزات مشکلی داشته باشن ، کاری از دستت برنیاد و فقط به فکر و خیالای "ای وای حالا چی میشه " ات اضافه بشه ، دوستایی که فقط روی مهربونتو دیدن کم کم حس میکنن عصبی هستی ، گیر میدی ، پاچه میگیری ، دیگه انرژی مثبتت انگار داره ته میکشه ،  بعد مجبوری خودتو بزنی به بیخیالی ، مسخره بازی ، به شروع کردن یه متن راجع به مستراح و آفتابه و ختمش به همین حرفای تکراریه همیشه ... !   

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

من که ژان والژان ندارم چه کنم؟؟

یه شعری هست میگه : شمع می گرید و پروانه به دورش محزون / من که می گریم و پروانه ندارم چه کنم؟
آقا اینو بخوای بکنی زندگی من میتونی اینجوری باز نویسیش کنی : کوزت میگریست و ژان والژان به دورش محزون / من که چون کوزتم ولی ژان والژان ندارم چه کنم؟
بابا این کوزت بی نوا حداقل میدونست زیر دست ننه بابا نیست که انتظار محبت داشته باشه ، میدونست وظیفش اینه که کار کنه و با اون دستای کوچولوش زحمت بکشه و بره از چاه آب بیاره ، ولی آقا به جون شما نباشه به جون خودم ما از این کوزته بدبخت تریم . 
ننه بابامون میرن میان، چپ و راست لیچار بارمون میکنن که زمان ما بچه ها کارای خونه رو میکردن ! آقا خوب زمان شما بچه ها دانشگاه نمیرفتن لابد ! باباهه میگه من هم سن تو بودم خرج دو تا خانواده رو میدادم ! بعد نمیشینه بگه که تا حالا دو تا موقعیت خوب شغلی داشتی من نذاشتم بری سرکار که !!! آقا به جان خودم ما سالی 1 بار عید به عید بابامون رو بوس میکنیم . بعد باباهه میگه برو دخترای مردم رو نیگا کن ! عین پروانه دور باباهاشون میچرخن ، یاد بگیر بدبخت ! نمیگه روز تولدت اومدی گفتی بابا امروز تولدمه یه تروال پرت کردم جلوت گفتم بیا اینم کادوت ! با همین لحنا ! قورباغه شم اگه دروغ بگم ! ننه مون میاد میگه خاک تو سر من بکنن با این دختر بزرگ کردنم تو هنوز یه قرمه سبزی بلد نیستی درست کنی ! نمیگه اون چند باری که اومدی لازانیا و گراتن و از این جور غذاهای جینگول درست کردی ما نخوردیم ، خوشمون نیومد که ، نمیگه تا میای تو آشپزخونه من دهنتو سرویس میکنم اگه یه قطره آب (به جان بچه ام فقط یه قطره آب) بریزه زمین ! به جاش میگه برو از دخترای مردم یاد بگیر چطوری تو خونه به ماماناشون کمک میکنن ! 

جا داره بگم: ای بـــــابــــــــا ... مادر عزیزم ، پدر گرامی ام شما ما رو نمودین عزیزان ! بالاخره به کدوم سازتون برقصیم آخه؟؟ 

والا کوزت از ما وضعش بهتر بود ، اون میدونست که پولی نداره که بخواد خرج کنه ، ولی ما چی ؟؟ باباهه راس راس تو چشای من که یه دونه دخترش باشم نیگا میکنه میگه دارم ولی نمیدم ! جواب چراشم اینه که باید یاد بگیری با قناعت زندگی کنی پس فردا رفتی خونه ی مردم!!! بتونی زندگیتو جمع کنی ! یعنی من مرده ی این احترام شما به حقوق زن ام . من فدا شده در راه قناعت آموزی به فرزندتم بابا !آقا کی خواست بره خونه ی مردم!!! اصلا ؟ و دوباره ای بـــــــابـــــــا 

آقا کوزت بدبخت بود ولی آخرش یه ژان والژانی پیدا شد ، یه دسته پول ریخت جلو اون تناردیه ها دستشو گرفت با خودش برد ! ما چی حالا ؟ از در این خونه بخواییم پامونو بذاریم بیرون باید دست دراز کنیم جلو همون تناردیه ها بلکه کرایه ماشینمون درآد ! 

حالا میگم زیاد طولانیش نکنم ، پست سومیه شگون نداره اینقدر از ننه بابامون بد بگیم وگرنه این داستان ادامه دارد... .

از دفتر خاطرات نیلو ملقب به کوزت !







یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

کم سن تر که بودم ، همیشه فکر میکردم برای نوشتن آدم باید کلمات قلمبه سلمبه بلد باشه ، یه جوری بلد باشه بنویسه " و آنگاه که ابر های تیره ی فکرم ، بغض خود را بر سر بی عدالتی های زمانه فرو شکست و..."  که خواننده اش اشکش در بیاد و بگه واااای برترین نویسنده ی عصر رو پیدا کردم . یه کم بعدتر اگر کسی از نوشته هام انتقاد میکرد متهمش میکردم به نفهمی و درک نکردن منو و هزار تا چیز دیگه . ولی کم کم یاد گرفتم که آدمها مثل هم فکر نمی کنن عزیز من. آدم ها با هم فرق دارن. قرار نیست همه من رو دوست داشته باشن . قرار نیست نوشته های من در سطح جهانی پراکنده بشه و همه هم خوششون بیاد. برای همین اینجا رو باز کردم که بیشتر یاد بگیرم. جنبه ی انتقاد پذیرم رو ببرم بالا . اینجا رو باز کردم که راحت بنویسم . بدون نیاز به سانسور.

نیلو وارد میشود

میخوام اینجا بنویسم ، از هر چیزی که تو ذهنم میاد و میره . گاهی میمونه ، گاهی نه .
گاهی قشنگه و گاهی زشت.
شاید شمای خواننده دوست نداشته باشید ، شایدم دوست داشتید.
در هر حال
میخوام بنویسم.